«روزنوشت های یک عدد امیررضا»

سلام خدمت تمامی رفقای کنکوریم توی پلتفرم بیان :)

امیدوارم حالتون خوب باشه و روزای خوبی رو سپری کرده باشید. حقیتاً قصدی برای آپدیت وبلاگم نداشتم و حتی انگیزه‌ی نوشتن رو هم ندارم این روز ها، اما به بهانه‌ی کنکور اردیبهشت ماه و داشتن تعداد زیادی دوست کنکوری توی این سال واجب دیدم که چند کلومی خودمونی باهاتون صحبت داشته باشم.

قطعاً همه به خوبی از این واجب آگاهیم که کنکور یکی از مسیر های رسیدن به اهداف و آرزو ها توی ایرانه و نمیشه از کنارش به سادگی رد شد. خیلی از خونواده ها و دانش آموزا به شدت درگیر کنکور میشن.

بیشتر بخوانید

مسیر زندگی ما پر از چالش های متفاوته و همین چالش ها و نحوه‌ی برخورد ما با اون ها شخصیت ما رو شکل میدن و ما رو تعریف می‌کنن.
حالا هرکس به طریقی سعی می‌کنه با این چالش ها گلاویز بشه و رفعشون کنه، بعضی ها هم زانوی چه کنم چه کنم بغل میگیرن و با هزار جور استرس و فشار روانی تهش میبینی هیچ اقدامی نکردن و کارشون به شکست منتهی میشه!

بیشتر بخوانید

درحال گپ و گفت با عمه و برادرم بودیم و روی لبامون خنده جا خوش کرده بود که گوشی رو باز کردم و طبق عادت اول سری به تلگرام زدم؛ آخرین پیام های کانال ها رو نگاه میکردم که چشمم به دیجیاتو خورد و به امید معرفی تکنولوژی جدید بازش کردم. اما با خبر مرگ صابر راستی کردار مواجه شدم... خوندن خبر مرگ صابر راستی کردار برای لحظه‌ای روحمو از تنم جدا کرد، واقعاً خشکم زد، انگار صدایی نمی‌شنیدم و زمان برای چند ثانیه‌ای برام متوقف شد...!
آشنایی با صابر راستی کردار برای من افتخار بزرگی بود! برای اولین بار از طریق وبلاگ باهاش آشنا شدم و در دورانی که گرافیک کار میکردم از فونت شبنم و وزیر به وفور استفاده کردم.
بیشترین مکالمه‌ای هم که باهاش داشتم در قاب دوتا کامنت بود و نه بیشتر!
فونت هایی که صابر طراحی کرده بود توی لول بالایی بودن ولی در عین حال رایگان! رقیب های این فونت ها با قیمت های گزاف دارن به فروش میرسن؛ فکر که می‌کنم می‌بینم شاید صابر می‌تونست با فروش این فونت ها هزینه‌ی بیماریش رو تأمین کنه. یعنی چه چیزی باعث شد که صابر این خدمات رو به طور رایگان انجام بده؟ چیزی جز شرافت و انسانیت به ذهنم نمی‌رسه!

مطلب آخر وبلاگ صابر رو دوباره خوندم، واقعاً چقدر اسمش برازنده‌ی شخصیتش بود!
بیشتر که فکر می‌کنم با کلمه‌ی سرطان مواجه می‌شم، کلمه‌ای که یکی از پدربزرگ هام رو ازم گرفت...!
فکر که می‌کنم می‌بینم صابر هم حریف سرطان نشد...

چند روزی هست که با خودم زیاد کلنجار می‌رم، من بین دو کلمه‌ی انسانیت و پول گیر کردم!
انسان؟ تبدیل به القاب و جایگاه هایی شدیم که اگه از ما سلب بشه چیزی برای گفتن نداریم!
ولی نگاه که می‌کنم شاید اگه مشکل مالی وجود نداشت صابر هنوزم داشت نفس می‌کشید و هنوز هم زنده بود. افسوس که همیشه چهره‌ی نبوغ و هنر در پس تاریکی فقر و سیاهی سکوت محو میشه!
البته صابر همیشه در دل ما زنده‌ست و به لطف هنر به جا مونده ازش هیچوقت از یاد ما فراموش نمیشه! روحش شاد و یادش گرامی🖤
ای کاش ما هم بتونیم یاد نیک و یادگار نیک برای خودمون به جا بذاریم و فقط جسم هایی نباشیم در قید و بند القاب و به اصطلاح ارزش های دنیا که خدایی نکرده اسم و روحمون همزمان باهاش زیرخاک پوسیده بشه!

حدود اواخر اردیبهشت 1401 بود که استودیو پیکسار برای اولین بار با انتشار یه کانسپت آرت، خبر از یه انیمیشن جدید به اسم عناصر (Elemental) داد. دقیقاً همزمان با این خبر، خلاصه داستانش هم با این توصیف که "توی شهری که آتش، آب، خاک و هوا با هم زندگی میکنن، دو شهروند متوجه میشن که شباهت های زیادی با هم دارن!" منتشر شد.

 

در ادامه مطلب میتونید معرفی و اطلاعات این انیمیشن رو ببینید.

بیشتر بخوانید

نمی‌دونم دقیقاً از کجا شروع کنم و از چی بگم! پنجشنبه‌ی هفته‌ی پیش بود، اعلام شد که نتایج دارن بارگذاری میشن. برای داداشم خودم انتخاب رشته کرده بودم، با وسواس زیاد! همه خواب بودن جز من، بابام ساعت ۲ بود که از سفر برگشت. رفتم کمکش و وسایل رو جابجا کردیم، مامان هم بیدار شده بود... اومدیم خونه، داداشمم بیدار شد!

ولی خب ساعت چهار صبح بود همه دوباره رفتن و خوابیدن، من داشتم کارامو انجام می‌دادم و هر ده دقیقه هم یه سر به سایت سنجش می‌زدم، هیچوقت حتی واسه‌ی خودم اینقدر استرس نداشتم!

ساعت ۶ بود، مامان اومد و گفت تو هنوزم که بیداری، بگیر بخواب، سنجشو چک کردم و سیستما رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم، درست یک ساعت بعد یکی صدا می‌زد "امیررضا بیدار شو!" داداشم با جعبه‌ی شیرینی به دست...!

یه دکتر دیگه به جمع پزشکای فامیل اضافه شد!

خوشحال بودم واقعاً، برادرم مزد زحماتشو بالآخره گرفته بود.

برخلاف کل خانواده هیجان زده نبودم، مطمئن بودم از نتیجه ولی خب خوابم نمی‌برد. قریب به ۴۶ ساعت بی‌خوابی کشیدم اون روز و کار و برو و بیاکلی هم رانندگی کردم اون روز!

داستان کنکور توی خانواده‌ی ما تا حدود ۶ سال دیگه بسته شد که نوبت به خواهرم می‌رسه.

با یه جعبه شیرینی رفتیم روستا! پسر عموم با خونوادش اومده بودن. نه برای گشت و گذار؛ برای خداحافظی!

موقع رفتنشون جو خیلی سنگین بود، خانومش، خودش، مادربزگم. بابام هم اون روز دوبار اشک ریخت؛ یبار از روی خوشحالی، یبار هم فکر کنم دلتنگی بود! مردی که من تا اون لحظه اشک ریختنشو جز توی مرگ پدرش و پدر زنش ندیده بودم.

اما پسر کلاس اولی‌شون که حتی مدرسه هم ثبت نام نکرده بود خوشحال بود و هیجان داشت!

می‌گفت:«اینجا میرم توی استخر شنا می‌کنم مامانم نمیتونه بیاد ببینه توی چهار متری شنا می‌کنم، اما توی سوئد زنا و مردا با هم میتونن شنا کنن...» بامزه بودن حرفاش :)

امروز قرار بود برن ترکیه و از اونجا سوئد... استاد دانشگاه بودنش که هیچ، برو بیای عجیبی ایجاد کرده بود واسه خودش، یه خونه‌ی خفن هم پارسال خریده بود که پشم کل فامیلو اپیلاسیون می‌کرد، ولی خب دل کندن و رفتن!

پسر عمومو که بغل کردم منم بغضم گرفت. راستش نه برای اون، یه لحظه خودمو تصور کردم موقع خداحافظی، دیر یا زود منم باید برم!

اون لحظه همه چی رو توی مغزم مرور کردم، از کلاس اول ابتدایی تا کنکور! به تلاش ها و شکست هایی که خوردم، به خواستن و‌ نرسیدن هایی که توی ایران دیگه خیلی بدیهی شده برای هممون...

رفتن با یه چمدون لباس و یکم خرت و پرت؟! گذشتن از همه‌ی تلاش هایی که کردی؟ آدمایی که دوستشون داری؟ سخت نیست یکم؟!

دیدن اشک پدر و مادرم موقع رفتن برام قراره خیلی سخت باشه :)

فکر کنم دیگه کافیه، ادامه دادن برام سخته، ولی تلاش می‌کنم بنویسم...

راستش را بخواهید، خودم هم درست نمیدانم کیستم! در تصادف با زندگی دهه ها می‌شود مسیر دادگاه را برای دادخوهی از زندگی و گرفتن حقوق خود پیش رو گرفته‌ام.